جهان پهلوان

م. عاطف راد
atefrad@atefrad.org

( براي تولد تختي بزرگ)

وقتي مي اومد رو تشك از زور هيجان مي خواستيم ذوق ترك بشيم. اشك شوق حلقه مي زد تو چشامون. از خوشحالي نفسمون بند مي اومد. بي اختيار عينهو فنر از جا مي جستيم و با صدايي غرا كه از زور عشق به جهان پهلوون مي لرزيد, از ته دل فرياد مي كشيديم:

ـ زنده باد شيرمرد خاني آباد ... زنده باد جهان پهلوون ايران ... زنده باد شاه همه ي مرداي روزگار, نواده ي پورياي ولي...

من و حسن بزكش و ممد لنگ بند و فتاح فته پا و چند تا ديگه از بر و بچه هاي كوچه پس كوچه هاي خاني آباد و باغ وزير دفتر و گذر سقاخانه و كوي سيد آقا صراف, دسته جمعي با هم مي رفتيم ديدن كشتي هاي جهان پهلوون , استاديوم ممد رضا شا, اون دس سنگلج.

كشتيش با بلير بوكه ي ترك الان عينهو فيلم سينما جلو چشامه. پهلوون با اون قد و بالاي شاخ شمشاد, چار شانه و بلند بالا , مرد و مردونه, يل ميدان, مثه رستم دستان, رو پا و سردماغ, چابك و قبراق, مايو قرمز پوشيده بود, ترك ننه مرده ي رنگ پريده ي زهره تركيده مايو سياه. با سوت داور كشتي شروع شد. جهان پهلوون از همون ب يه بسم الله تند و تيز يورش برد طرف تركه , تركه با احتياط مسگري مي كرد و سعي مي كرد در كشتي رو ببنده, زيراي تند و تيز جهان پهلوونو رد كنه . في الفور با هم شاخ به شاخ شدند, روي سر و گردن هم كار كردند, يه چش به هم زدن, جهان پهلوون ازش يه زير يه خم جانانه گرفت, تا تركه بفهمه دنيا دس كيه تبديلش كرد به دو خم, ميون كوبش كرد, ترك ننه مرده را نشوند تو خاك , طوري كه لنگ دراز لندهور ديلاق نه راه پيش داشت نه راه پس, همين جور ولو شده بود تو خاك , چارچنگولي عينهو خرچنگ چسبيده بود به تشك. جهان پهلوون دست برد تو سگك, ترك راه نداد. جهان پهلوون خواست كنده ي ترك را بالا بكشه, ترك با مسگري رد كرد. جمعيت يا علي يا علي مي كرد. جهان پهلوون با تمام قدرت فشار مي آورد. ترك دنبال راه فراري بود كه خودشو از تشك بندازه بيرون,جهان پهلوون با هشياري نميذاشت. بالاخره هم كنده ي تركه رو آورد بالا, يه مايه بارانداز, تركه رو برد به پل, با يه مايه پل شكن , ميون فرياد هاي يا علي يا علي جماعت, هنوز چهار دقيقه نشده, كار رو تموم كرد و ترك فلك زده رو ضربه فني كرد.
ما از زور خوشحالي مثه فنر از جا جستيم و شروع كرديم به هورا كشيدن و هلهله كردن. مث خل و چلا رقص و پايكوبي مي كرديم. جمعيت يكپارچه شده بود شور و غوغا. همه همديگرو ماچ مي كردند , دست انداخته بودند گردن هم, به هم تبريك مي گفتند. اشك شوق مثه بارون بهاري از چشا سرازير بود. بعضي ها صلوات ختم مي كردند, بعضيا سرود اي ايرانو مي خوندند. همه از خوشحالي با دمشون گردو مي شكوندند. جعبه جعبه شيريني و پاكت پاكت نقل و آب نبات بود كه ميون مردم دس به دس ميگشت . جماعت كامشو شيرين مي كرد.

هيچ وقت يادم نميره, انگار همين ديروز بود, وقتي داور مجار دست جهان پهلوونو به عنوان برنده ي مسابقه بالا برد, اشك شوق تو چشاي جهان پهلوون حلقه زده بود, سرشو انداخته بود پايين, با خاكساري به مردم تعظيم مي كرد. جمعيت صلوات مي فرستادند. بعد يهو همه از خود بيخود, هجوم بردند طرف تشك, جهان پهلوونو گرفتند روي دوش, بردند طرف رختكن.

همين طور كه من و بچه هاي محل سعي مي كرديم از لاي دست و پاي جمعيت راهي وا كنيم يه جوري خودمونو برسونيم زير هيكل شير افكن جهان پهلوون , تا افتخار به دوش كشيدن او نصيب ما هم بشه, و يه خاطره ي روشن از بچگي داشته باشيم تا سال ها بعد, وقت پيري و معركه گيري, واسه ي نوه نتيجه هامون تعريف كنيم, با خودم فكر مي كردم اين جهان پهلوون كيه و چي كرده كه اينطور توي دل همه ي مردم مردشناس قهرمان پرست جا داره و اين جور پير و جوون و كوچيك و بزرگ واسش سرودست ميشكونند ؟ راستي هم ها! كي بود اين جهان پهلوون كه اينطور دعاي خير همه پشت سرش بود و اين جور همه ي جوونمرداي روزگار, از دم مخلص و چاكر و غلامش بودند ؟

مگه ميتونم فراموش كنم اون روز نحسي رو كه چاه گوشه ي حياط دهن وا كرد منو كشيد به كامش. همين طور كه داشتم عربده مي كشيدم و كمك! ... كمك ! مي كردم, باباهه اومد سر چاه, تا فهميد من افتادم تو چاه , از اون بالا نهيب زد:
- چه مرگته بچه اينطور ننه من غريبم بازي درآوردي؟ خوب افتادي تو چاه كه افتادي, آدم تو زندگيش صد بار با كله ميفته تو چاه, اين كه اين همه الم شنگه نداره, جهان پهلوونم به سن تو بود افتاد تو آب انبار, چنون خويشتن داري و شهامتي از خودش نشون داد كه همه ي اهل محل را از حيرت انگشت به دهن كرد, تو كه مريدشي اقلكن ازش سرمشق بگير...

اين حرف باباهه انگار آبي بود كه روي آتيش ريخت, با خودم ته همون چاه گفتم وقتي جهان پهلوان كه مرشد و مراد منه , توي آب انبار افتاده و جيكش در نيومده, منم باهاس مرد و مردونه تحمل كنم و دم نزنم. اون وقت آروم شدم و بي چك و چونه منتظر نشستم تا طناب آوردن از ته چاه كشيدنم بالا. وقتي به سلامت رسيدم بالا, باباهه خنده كنون دستي به سر و گوشم كشيد و گفت:
ـ آفرين بابا! الحق كه ثابت كردي مريد وفادار خود جهان پهلووني!

يه خاطره ي ديگه كه هيچ وقت از يادم نميره مربوط به اون تابستوني است كه باباهه ماله به دس افتاد ازبالاي ديوار ساختموني كه بنايي ميكرد, جفت پاش شكست, زمينگير و خونه نشين شد. وضع مالي هم بي ريخت بود, به نون شب محتاج شده بوديم, آه نداشتيم با ناله سودا كنيم, با سيلي صورت خودمونو سرخ نگه مي داشتيم, تا اين كه باباهه مجبور شد رو بندازه به من كه برم سه ماه تابستون را پيش اوس ممدلي خراط شاگرد پادويي كنم , نون خونواده رو در بيارم. اولش نمي خواستم زير بار برم. هزار تا عذر و بهونه آوردم كه من نمي توانم, من خجالت مي كشم, من پيش رفقام آبرو دارم, صد سال سياه نمي رم شاگرد پادويي كنم, همين يه كارم مونده كه منو مشغول آب جارو كردن كارگاه خراطي اوس ممدلي ببينن و دسم بندازن...

اما باباهه كه راهشو خوب بلد بود با چار تا جمله ي ناقابل چفت دهنمو سه قفله بست:

ـ تو مگه نميگي مريد جهان پهلووني؟ هيچ مي دوني وقتي جهان پهلوون هم سن تو بود,
واسه ي اين كه خرج و مخارج خونواده شو تاُمين كنه رفت شد شاگرد نجار؟ يعني تو خونت ازون رنگين تره , يا لولهنگت بيشتر آب بر ميداره؟

همين چار تا جمله باعث شد كه دهن من كيپ بسته بشه , ديگه روم نشه حرف بالا حرف باباهه بيارم, و رفتم به عشق اين كه پا جا پاي مرادم بذارم شدم شاگرد خراط, جاي خالي باباهه رو توي امر نون آوري خونواده واسه چند ماه پر كردم.

تموم بچگي و نوجووني و جووني من و هزار تا بچه ي ديگه مث من به عشق و خاطر خواهي جهان پهلوون گذشت. هنوزم كه هنوزه وقتي اسمش به گوشم مي خوره , يا نگاه به قاب عكس بزرگش مي كنم كه بالاي اتاق پذيراييمون به ديوار زدم, يا اون قا ب كوچيكه كه توي اتاقم رو ميز كارمه, يه حال عجيبي بهم دست ميده, يه جورايي ميشدم, نميدونم واسه ي چي بغض راه گلومه مي گيره و احساساتم رقيق ميشه , بعدشم ناخواسته فين فينم راه ميفته. آخه كي بود اين جهان پهلوون كه اينطور من و امثال منو ديوونه ي خودش كرده بود؟ چيكار كرده بود كه
همه ي لوطي ها و جوونمرداي گردن كش خاك پاش بودن؟ چه جوري دل اين همه جماعت سينه چاك دلشده رو به دست آورده بود؟ توي كدوم مكتب درس خونده بود كه اينطور اوستاي من و امثال من شده بود؟ اينا سوًالاييه كه هيچ وقت نتونستم بهش جواب درست و سرراستي بدم. ننه بزرگم ميگفت:

ـ حكمن اين جهان پهلوون تو مهره ي مار با خودش داره كه اينطور آشنا و نا شناسو شيفته ي خودش ميكرده و مهر خودشو مينداخته توي دل اين و اون...

ولي من فكر نمي كنم اينطورا باشه, يا اگرم مهره ي مار داشته اين مهره ي مار تو قلبش, تو روحش, تو مرامش, تو صفا و سادگيش, تو مردونگيش بوده كه من و امثال منو مجذوب مي كرد, نه تو جيبش يا به گردنش...




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30621< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي